وجدان درد !!!

 

           

 

 بدون شرح :

 

 

 

 

 

 بدون شرح

 

  

 

 

داستان کوتاه

  درینگ .. درینگ .. درینگ..  

  مرد: سلام عزیزم .. من توی اتوبانم .. قفله قفله.. یه ساعت دیرتر می­آم

  زن : اشکالی نداره عزیز دلم ، تا تو بیای من یه فنجان قهوه می­خورم و شام رو حاظر میکنم ... 

 مرد لبخندی زد و گوشی تلفن را بر روی صندلی پرت کرد و  به آرامی پیچ رادیو را باز کرد و با سرعت در اتوبان پیش رفت .

 صدای گوینده رادیو: در اتوبان مدرس ، مسیر شمال به جنوب ، روانی حرکت خودروها را مشاهده می­کنیم ... 

 

گناه

 

اگر خداوند 24 ساعت گناه را آزاد می کرد   

 

در این مدت ، مرتکب چه گناهی می شدید ؟ 

 

فقط 24 ساعت !!! 

 

 

داستان کوتاه


پدر هر روز ، قبل از روشن شدن هوا از منزل بیرون میرفت و شب دیرهنگام به خانه بر میگشت .

زمانی که بر میگشت پسرک زیبایش در خواب عمیق فرو رفته بود .

یک شب وقتی پدر بازهم دیر وقت به خانه برگشت ، پسرک بیدار مانده بود تا پدر را ببیند . به محض ورود پدر ، پسرک خود را در آغوش پدر انداخت و گفت پدرجان هر شب چقدر پول در می آوری ؟

پدر گفت : شبی 200 دلار .

پسرک گفت : لطفاً صد دلار امشبت را به من می دهی ؟

پدر با عصبانیت گفت : صد دلار ؟ و با لحنی عصبانی تر پسرک را از خود دور کرد .

پسرک نیز با چشمی گریان به رختخواب خود رفت .

پدر بعد از اندکی به خود آمد و از کرده خود پشیمان شد .

او به اتاق پسرک رفت و کنار تختش نشست و دست نوازشی بر سر او کشید و سپس یک صد دلاری به دست او داد و گفت : عزیزم فقط بگو آن را برای چه میخواهی ؟

پسرک با خوشحالی تمام اشکهایش را پاک کرد و از زیر بالش خود چند اسکناس مچاله شده را بیرون آورد و گفت : پدرجان این هم 200 دلار .

لطفاً فردا شب را زودتر به خانه بیا ، تا من و تو و مادرم با هم شام بخوریم ...

دنیا

 

 

دنیا چو حبابی است ، ولیکن چه حباب ؟

نی بر سر آب ، بلکه بر روی سرآب

آنهم چه سرابی که ببینند به خواب

وان خواب ، خواب بد مست خراب 

بعد از دو سال غیبت



دوباره سلام ...




زندگی زیباست ، زشتیهای آن تعبیر ماست 


در مسیرش هر چه نازیباست آن تقصیر ماست


سال نو مبارک

  

 

 

  

 

مقدم نوروز در زندگیتان پر یمن  

 

 

 

 

 

 

 

اشعار

 

 

هر کس بد ما به خلق گوید ، ما دیده به بد نمی خراشیم  

 

 

 

ما نیکی او به خلق گوئیم ، تا هر دو دروغ گفته باشیم  

 

 

 

نازک دل

  

 

 

   

 

  

 

مرگ زیباست ...

 

 

 

مرگ اگر مرد است ، گو نزد من آی   

 

 

تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ   

 

 

من از او جانی ستانم بی درنگ    

  

 

او زمن دردی ستاند رنگ رنگ   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بدون شرح

  

   

 بدون شرح

  

 

                          

 

   

 

 

         

بدون شرح

 

  

 

 بدون شرح   

 

 

                  

 

 

 

  

 

 

هزاران نفر برای بارش باران دعا کردند  

  

و نماز خواندند  

 

ولی غافل از اینکه خدا با کودکی است که     

 

 چکمه هایش سوراخ است .  

  

 

 

  

 

به کجا چنین شتابان ؟

 

  

 

  

   

    

 

 به کجا چنین شتابان ؟

  

 

  

 

  

 

 

 

 

 

لیلاند استنفورد

 

 

 تن آدمی شریف است به جان آدمیت          نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

 

 

 

 خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند . منشی بداخلاق با دیدن ظاهری کاملاً روستایی فوراً متوجه شد این زوج  هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند . مرد به آرامی گفت: « مایل هستیم رییس را ببینیم . » منشی با بی حوصلگی گفت : « ایشان امروز گرفتارند . » خانم جواب داد : « ما منتظر خواهیم شد . » منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند .  اما این طور نشد و آنها مدتی طولانی را بدون هیچ اعتراض و شکایتی نشستند . منشی که دید زوج روستایی دست بردار نیستند ، سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت . رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند . به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت و شلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده ، خوشش نمی آمد . با همان چهره مغرور و اخمالود رو به زوج روستایی کرد و گفت درخواستتان را زودتر بگوئید که من جلسه ای فوری دارم . خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند . وی از اینجا راضی بود . اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد . شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه به پا کنیم . » رییس با غیظ گفت : « خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم . اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود . » خانم به سرعت توضیح داد : « آه... نه....  نمی خواهیم مجسمه بسازیم . فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم . »  رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و با پوزخندی تمسخرآمیز گفت : « یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است . » خانم یک لحظه سکوت کرد . رییس خشنود بود که حالا شاید می توانست از شرشان خلاص شود . زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی یک دانشگاه همین قدر است ؟  پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ » رییس سردرگم بود . شوهرش سر تکان داد و با چهره ای غم زده بازوی همسرش را گرفت و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفتند .  آقا و خانمِ " لیلاند استنفورد "  راهی کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد : دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد . 
 

 

 

شرح دل بخواهی

  

 

 

شرحش کاملاً دل بخواهی است...  

 

 

                                  

 

 

              

 

محرم

  

 

 

 

  

 

عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین (ع) است