داستان کوتاه


پدر هر روز ، قبل از روشن شدن هوا از منزل بیرون میرفت و شب دیرهنگام به خانه بر میگشت .

زمانی که بر میگشت پسرک زیبایش در خواب عمیق فرو رفته بود .

یک شب وقتی پدر بازهم دیر وقت به خانه برگشت ، پسرک بیدار مانده بود تا پدر را ببیند . به محض ورود پدر ، پسرک خود را در آغوش پدر انداخت و گفت پدرجان هر شب چقدر پول در می آوری ؟

پدر گفت : شبی 200 دلار .

پسرک گفت : لطفاً صد دلار امشبت را به من می دهی ؟

پدر با عصبانیت گفت : صد دلار ؟ و با لحنی عصبانی تر پسرک را از خود دور کرد .

پسرک نیز با چشمی گریان به رختخواب خود رفت .

پدر بعد از اندکی به خود آمد و از کرده خود پشیمان شد .

او به اتاق پسرک رفت و کنار تختش نشست و دست نوازشی بر سر او کشید و سپس یک صد دلاری به دست او داد و گفت : عزیزم فقط بگو آن را برای چه میخواهی ؟

پسرک با خوشحالی تمام اشکهایش را پاک کرد و از زیر بالش خود چند اسکناس مچاله شده را بیرون آورد و گفت : پدرجان این هم 200 دلار .

لطفاً فردا شب را زودتر به خانه بیا ، تا من و تو و مادرم با هم شام بخوریم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
one چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ http://tideside.blogfa.com

سلام عزیز دلم محمد جان...چقدر خوشحالم کردی سر زدی...چقدر...بعد سالی...عزیز دلمی

فرزانه شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
چقدر دیدن دوستان قدیمی دل گرم کننده است خوبست که باز گشته ای و نوشتن از سر گرفته ای خوشحالم کردی اما قصه ات تلخ بود به تلخی زندگی امروز

اشرف گیلانی شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ق.ظ http://babanandad.blogfa.com


بچه ها هم خداییش یه وقتایی یه کارایی می کنن! خوب از همون اول بگو!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد