پدر هر روز ، قبل از روشن شدن هوا از منزل بیرون میرفت و شب دیرهنگام به خانه بر میگشت .
زمانی که بر میگشت پسرک زیبایش در خواب عمیق فرو رفته بود .
یک شب وقتی پدر بازهم دیر وقت به خانه برگشت ، پسرک بیدار مانده بود تا پدر را ببیند . به محض ورود پدر ، پسرک خود را در آغوش پدر انداخت و گفت پدرجان هر شب چقدر پول در می آوری ؟
پدر گفت : شبی 200 دلار .
پسرک گفت : لطفاً صد دلار امشبت را به من می دهی ؟
پدر با عصبانیت گفت : صد دلار ؟ و با لحنی عصبانی تر پسرک را از خود دور کرد .
پسرک نیز با چشمی گریان به رختخواب خود رفت .
پدر بعد از اندکی به خود آمد و از کرده خود پشیمان شد .
او به اتاق پسرک رفت و کنار تختش نشست و دست نوازشی بر سر او کشید و سپس یک صد دلاری به دست او داد و گفت : عزیزم فقط بگو آن را برای چه میخواهی ؟
پسرک با خوشحالی تمام اشکهایش را پاک کرد و از زیر بالش خود چند اسکناس مچاله شده را بیرون آورد و گفت : پدرجان این هم 200 دلار .
لطفاً فردا شب را زودتر به خانه بیا ، تا من و تو و مادرم با هم شام بخوریم ...
سلام عزیز دلم محمد جان...چقدر خوشحالم کردی سر زدی...چقدر...بعد سالی...عزیز دلمی
سلام
چقدر دیدن دوستان قدیمی دل گرم کننده است خوبست که باز گشته ای و نوشتن از سر گرفته ای خوشحالم کردی اما قصه ات تلخ بود به تلخی زندگی امروز
بچه ها هم خداییش یه وقتایی یه کارایی می کنن! خوب از همون اول بگو!!!