یک داستان کوتاه ، به جای یادداشت
سخنران که پشت تریبون می رود ، یکی از لابلای جمعیت فریاد می زند برای سلامتی آقای سخنران صلوات ، و همه صلوات می فرستند .
چند ثانیه ای بعد سکوت برای شنیدن سخنان مهم سخنران حکمفرما می شود ، سخنران گلویی صاف می کند و سرش را کمی جلوتر به میکروفون نزدیک می کند .
دوباره یکی از میان مردم صلواتی دیگر برای استفاده کامل از سخنان سخنران می طلبد و مردم اجابت می کنند .
صلوات سوم را هم دیگری بلند تر برای نابودی بدخواهان می خواهد و باز صدای مردم طنین انداز می شود .
سخنران لیوان آب را بلند می کند و چند جرعه ای آب می نوشد ، از ردیف های جلو این بار مردی با صدای بلند برای مسئولین که مثل آب خوردن مشکلات مردم را رفع و رجوع می کنند طلب کفی مرتب می نماید و دوباره همراهی جمعیت .
سخنران عینکش را از جیب پیراهن بیرون می آورد و به چشم می زند ، حاضرین که دیگر عادت کرده اند با هر حرکت سخنران صلواتی بفرستند یا ابراز احساساتی بکنند منتظر دعوت کسی نمی شوند و صلوات دیگری این بار خود جوش و البته بلندتر فرستاده می شود .
سخنران کاغذی از جیب بغل کت در می آورد ، به کاغذ نگاه می کند ، صلوات بعدی در راه است .
کاغذ را تا می کند و روی تریبون کنار میکروفون می گذارد ، یک حمایتت می کنیم برای تا کردن کاغذ و کفی مرتب برای گذاشتن آن روی تریبون ، سخنران را همراهی می کند .
دست چپ سخنران روی پیشانیش می رود تا عرق اش را پاک کند و این بار کسی در گوشه ای از مجلس زار زار گریه می کند و بر پیشانی می کوبد . صدای گریه و شیون و دست بر پیشانی کوبیدن از جمع بر می خیزد .
سخنران این بار دست راستش را مشت کرده بالای سر می برد ، جمعیت با مشتهای گره کرده فریاد مرگ بر دشمن سر می دهند .
حرکات سخنران از سر گرفته می شود و همه چیز دوباره تکرار می شود تا عقربه های ساعت اعلام کنند سخنرانی تمام شده است .
مردم دور سخنران جمع شده اند عده ای کتاب یا کاغذ پاره ای جلو می برند تا امضاء بگیرند ، بعضی ها عکس یادگاری می گیرند و استاد سخنران برایشان دست تکان می دهد و ابراز احساسات می کند .
چند نفری هم دور تر منتظرند . یکی شان اولین نفری است که برای شروع مراسم سخنرانی اولین صلوات را درخواست کرده و به نظر می رسد ارشد تیم چند نفره ای است که انتظار سخنران را می کشند ، این را از صدای آمرانه اش می شود فهمید :
به مسئول سالن بفرمائید فیلم مراسم را برای جلسه فردا صبح بفرستد دفتر ، می خواهیم دوستان دیگر هم تجربه جدیدمان را ببینند .
چراغ اتاق کنفرانس که روشن می شود ، رئیس تجربه جدید را تشریح می کند :
دوستان مستحضر هستند در بعضی موارد پیش آمده که سخنران احساس کرده باید برای مردم حرف بزند و خوب مواردی داشته ایم که حرفها از کنترل خارج شده ، برای جلوگیری از احتمال وقوع چنین حادثه ای ما دیروز برای اولین بار برای جمعیتی حدود هزار نفر ، از یک سخنران کر و لال استفاده کردیم . فیلمی که مشاهده فرمودید مربوط به همین مراسم بود .
و...
چندی پیش دو سه بیت شعر از شاعر بزرگی نوشتم که نمیدانستم او کیست . و هنوز هم نمیدانم او کیست . اکنون اتفاقی متن کاملش را پیدا کردم ، ولی هر که هست دمش گرم با این شعر عمیقش ...
من این شعر رو البته همون دو سه بیت قبلیشو حدود شش سال پیش شنیدم ، و به اندازه ششصد بار(حد اقل) خوندمش .
بخونیدش ارزششو داره ...
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند
وز همان روزی که با شلاق خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد هی دنیا پر از آدم شد و این آسیاب ، گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ ...
آدمیت بر نگشت
قرن ما ، روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ابلهی ست
صحبت از موسی و عیسی و محمد ، نا بجاست
قرن موسی چومبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من ، که
از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله ، زهر نارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای ، جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان بر جان انسان می کنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان یکسر نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است ....
مشنو از نی ، نی حصیری بینواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست
نی چو سوزد ، سرد و خاکستر شود
دل چو سوزد ، خانه دلبر شود
یادم نمیاد که من درچند سالگی برای اولین بار داستان دختر کبریت فروش رو خواندم . اما امروز مطلب جالبی رو ازنویسندش در یکی از سایتها دیدم که دوست دارم شما هم بخوانید .....
هانس کریستین آندرسن نویسنده مشهور داستانهای کودکان و نوجوانان و خالق قصههایی چون '' جوجه اردک زشت'' و ''دخترک کبریت فروش'' است.
هانس کریستین آندرسن ، در دوم آوریل 1805 در شهرک اودنسه در کشور دانمارک به دنیا آمد. خانهای که آندرسن در آن به دنیا آمد بر جای نمانده است، اما جایی که در آن بزرگ شده هنوز باقی است. در پیچ و خمهای کناره رودخانه همین شهر کوچک، هانس با طبیعت عجین شد و راه و رسم زندگی ساده ، قدیمی و روستایی مردم آن جا، بر غنای افسانههایش افزود.
آندرسن مینویسد : « گویی من در زمانهای دور زندگی کردهام.» هانس هشت ساله بود که پدرش به ارتش ناپلئون پیوست. پدر سلامتی خود را از کف داد و زود به خانه بازگشت و سه سال بعد از همین بیماری در گذشت. پدری که او را با آثار نمایشنامه نویسان بزرگ دانمارک و داستانهای هزار و یکشب آشنا کرد. با مرگ پدر، روزگار خوش شنیدن افسانه ها در خانه فقیرانه اما گرم و پر از مهر و محبت نیز پایان یافت و هانس کوچک وارد بازار بی رحمی کار شد: شاگرد بافنده ، شاگرد خیاط، کار گر کارخانه تنباکو و... اما سرنوشت او له شدن در زیر چرخهای بیشفقت نبود. خود نمیخواست، نمی پذیرفت که سر نوشتش این باشد؛
و از آنجا که چشمی جستجوگر و ارادهای بیبازگشت داشت، روزن پرواز را یافت: هنر !
رشته نورهایی که او را به سوی این روزن رهنمون کرد. کتاب بود و تئاتر. دیگر او وجود یک تئاتر در اودنسه بود و نیز تئاتر سلطنتی کپنهاک،
هانس زود خیلی زود به رشته های نور آویخت و پرواز شگفت انگیز خود را آغاز کرد. چهارم سپتامبر 1819 آندرسن چهارده ساله به کپنهاگ رفت تا بخت خود را در تئاتر بیازماید. سه سال نخست برای او سالهای مبارزه، مرگ و زندگی بود.
هانس در کپنهاگ حامیانی پیدا کرد و با رفت و آمد به خانههای آنان امکان یافت در همان حال که شاهد، مبارزه پایینترین اقشار زحمتکش برای بقا زیر خط فقر بود، با بالاترین لایحه های سرمایه دار پایتخت نیز آشنا شود. در همه این سالها آندرسن جوان فقط یک هدف داشت، در عرصه هنر پیش برود و پیش برود.
او شهر کوچک و دنیای محدود خود را ترک کرد بی آنکه در دنیای برتر( پایتخت ) جاپایی داشته باشد. این همان راه دردناک اما رو به سوی بالا نیست که پری کوچک دریایی نیز تجربه میکند؟ تحصیل در السینور( این شهر شما را به یاد هاملت نمی اندازد؟) و کپنهاک از آندرسن زحمت کش کم سواد مرد تحصیلکرده و با فرهنگی ساخت که در آخرین سالهای عصر طلایی به حلقه سرمایه داری راه یافت. تاثیر این دو قطب در تمامی افسانه های آندرسن آشکار شد.
آندرسن از 22 سالگی سفر های خود را به عنوان نویسنده و شاعر آغاز کرد . پنج سال بعد در 1833 در دانمارک مورد توجه قرار گرفت و حکومت دانمارک هزینه سفرهای او را پذیرفت تا تجربه اش را گرد آوری و منتشر کند، از این پس زندگی آندرسن از نظر مالی تغییر کرد و این درست زمانی بود که مادرش، آن ماری آندرسن داتر در یک نواخانه جان سپرد.
آندرسن به حق لقب پدر ادبیات کودک را دارد، بزرگترین جایزه ادبیات کودکان به نام اوست و آثارش تا کنون به بیش از صدو پنجاه زبان ترجمه و بارها و بارها به شکل های گونا گون تجدید چاپ شده است.
یکی می پرسد اندوه تو از چیست ؟
سبب ساز سکوت مبهمت چیست ؟
برایش صادقانه می نویسم :
( برای آنکه باید باشد و نیست )
جمعه ی ساکت
جمعه ی متروک
جمعه ی چون کوچه های کهنه ، غم انگیز
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه ی خمیازه های موذی کشدار
جمعه ی بی انتظار
جمعه ی تسلیم
خانه ی خالی
خانه ی دلگیر
خانه ی در بسته بر هجوم جوانی
خانه ی تاریکی و تصور خورشید
خانه ی تنهایی و تفاُل و تردید
خانه ی پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر
آه ، چه آرام و پرغرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دل گیر
آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت ...
فروغ فرخ زاد
ای سنگ مزار ، اگر چه سنگینی
بر درد دل شکسته تسکینی
وی خواب دراز ، اگر چه بس تلخی
در چشم بلا رسیده ، شیرینی
وی برد سپید ، اگر چه مشئومی
بر پیکر رنج برده آذینی
وی خانه قبر ، اگر چه تاریکی
در دیده مرد خسته بالینی
وی سنگ لحد ، اگر چه خارائی
زیر سر من ستبرق چینی
ای مرگ ، شبی بیا و مردی کن
ما را فارغ ز رهنوردی کن
قسمت سوم
در اقلیم رابطه های خام ( غیر متعالی ) هیچ چیز را نمی شود به تصویر کشید ، مگر آنکه متضاد آنرا به تصور آورد . اکثر تجارب روز _ به _ روز بر اساس این واقعیت است .
موجودات در چهارچوب رابطه های متعالی ، ضد و مخالفی ندارند . یک واحد وجو د دارد و همه چیز از یک واحد به واحد دیگر در دایره ای بی انتها در حرکت و پیشروی است .
زمان ، قلمرویی متعالی است که در آن ، آنچه شما گذشته ، حال و آینده می نامید در دایره ای به هم پیوسته ، وجود دارند . به این معنا که آنها مخالف و ضد هم نیستند ، بلکه اجزاء یک کل هستند، امتدادی از یک عقیده ، دوایری از همان مطلق ، جنبه هایی از همان حقیقت تغییر ناپذیر .
عالم هستی به شکلی است که می بینیم ، چون نمی توانست به شکل دیگری باشد ، و با این همه هنوز هم در قلمرو خام جسمیت قرار دارد .
زمین لرزه ها و طوفانهای سهمناک ، سیلابها و طغیانها و حوادثی که بلایای طبیعی می نامیم ، صرفاً حرکت عواملی است ، از یک قطب به قطب دیگر .( کل چرخه تولد ) و مرگ بخشی از همین حرکت است . اینها ضرباهنگهای زندگی هستند و هر چیزی در واقعیت ناخالص ، تابع آنها است . چون زندگی خودش هم یک ضرباهنگ است ، یک موج است ، یک ارتعاش است ، تپشی است در قلب همه آنچه وجود دارد .
بیماری و مرض ، قطبهای مخالف سلامت و بهبودی هستند و به درخواست تو در واقعیت تو تبلور پیدا می کنند . تو نمی توانی بیمار شوی مگر اینکه در سطوحی خودت سبب بیمار شدن شوی ، و به همان نسبت ، خیلی ساده ، اگر تصمیم بگیری ، مجدداً می توانی شفا پیدا کنی .
نومیدی های عمیق شخصی ، واکنشهای انتخاب شده هستند و مصیبتها و بلاهای جهانی ، نتیجه هوشیاری جهانی می باشند .
تو در ذهن خود اینگونه استنباط می کنی که خداوند این حوادث را بر می انگیزد ، اینکه اراده و خواست او چنین تعلق می گیرد که این رخدادها حادث شوند . معهذا او حدوث این بلایا را اراده نمی کند . او صرفاً شاهد آنچه تو انجام می دهی ، می باشد . و کاری برای متوقف ساختن این حوادث نمی کند چون انجام چنین کاری به منزله خنثی کردن و نفی اراده توست . این کار به نوبه خود ، تو را از تجربه الهی محروم می سازد ، تجربه ای که خداوند و تو با هم انتخاب کرده اید .
بنابراین آنچه را که در دنیا شر می نامی ، محکوم نکن . به جای آن ، از خودت بپرس ، در مورد این رخداد چه قضاوت بدی داشتی و چه کاری ، اگر میسر است ، دوست داری انجام دهی تا آنرا تغییر دهی . به جای آنکه از بیرون سوأل کنی ، از درونت سوأل کن : که در رویارویی با آن مصیبت من چه بخشی از وجودم را مایلم تجربه کنم ؟ چه جنبه ای از هستی را می خواهم فرا بخوانم ؟ چون همه زندگی به صورت ابزار خلقت تو وجود دارد و همه حوادث آن ، صرفاً خود را به عنوان فرصتهایی برای تو ، که تصمیم بگیری و بفهمی که کیستی و چه کسی می خواهی باشی ، نمایان می سازند .
بیاد دوست امشب هم سحر شد
ز عشقی گونه ای از اشک تر شد
شباهنگ بلاکش بانگ برداشت
که ای بیداد گر گاه سحر شد
نخفتی تا خروس شب بنالید
نشستی تا که مه در باختر شد
دروغی نیست ، مرغک راست می گفت
نهان در کوه ماه سیمبر شد
بنات النعش کرد آهنگ بالا
شب تاریک من تاریک تر شد
سر سودای که داری تو که سود دو جهانی
دل به مردار چه بندی تو که سیمرغ زمانی
جانب وصل تو جویند همه خیل ملائک
عاشق روی تو باشند همه عالی و دانی
عنکبوتی است جهان ، دام نهان کرده به هر سو
حیف باشد که تو چو مرغی که در این دام نمانی
طمع سیم و زر و وسوسه جاه و مقامات
ز کفت برد به یغما گوهر نقد جوانی
گوش خود دور کن از غلغله زاغ و زغن ها
تا بگویند به گوش ات همه اسرار نهانی
عاقلان ، یوسف جان را مفروشید به درهم
عاشقان ، اشک روان را مسپارید بنانی
طفل عشقم چه کنم ، جز سخن از عشق نگویم
بجز از عشق ندانم نکنم هیچ بیانی
دوست نزدیک تر از من به من است
وین عجب تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که دوست
در کنار من و ، من مهجورم
در اظطراب دستهای پر
آرامش دستان ، خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانه ها می زیست
ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلوده ی تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آوار می لرزیم
قسمت دوم
و خداوند طرحی ابداع کرد :
تحت این نقشه تو به عنوان روح پاک ( خالص ) وارد دنیای فیزیکی که خداوند تازه خلق کرده بود می شدی ، به دلیل اینکه ، جسمیت پیدا کردن تنها راهی است که تو بطور تجربی آنچه را که بطور ادراکی می دانی ، بشناسی .
در واقع ، به همین دلیل است که خداوند ، در ابتدا عالم فیزیکی و سیستم نسبیت را که بر آن و بر کل آفرینش حاکم است بوجود آورد .
پس از ورود به عالم فیزیکی ، تو به عنوان وجود تنزل یافته می توانستی آنچه را در مورد خود میدانی ، تجربه کنی ، ولی ابتدا باید به جنبه مخالف هر چیزی پی می بردی .
به زبانی ساده تر بگویم : تو نمیتوانی خود را بلند قامت بنامی ، مگر آنکه به مفهوم کوتاه پی ببری . تو نمیتوانی خود را چاق بنامی ، مگر آنکه لاغر را بشناسی .
و نهایتاً تو نمیتوانی خود را به عنوان آنچه هستی ، تجربه کنی ، مگر آنکه با آنچه نیستی رو به رو شوی . مقصود از فرضیه نسبیت ، و کل زندگی فیزیکی همین است .
اکنون در رابطه با شناخت غایی ، در مورد شناخت خود به عنوان خالق ، تو نمیتوانی خود را به عنوان خالق تجربه کنی مگر آنکه خلق کنی .
و تو نمی توانی خود را خلق کنی ، مگر آنکه خود خلق نکنی .
به عبارتی ، ابتدا باید خود را نفی کنی تا بتوانی خویشتن را به اثبات برسانی .
البته راهی برای تو وجود ندارد تا آن که و آنچه را که هستی ، نفی کنی . تو به زبانی ساده ، همان روح پاک و خلاق هستی . همیشه بوده ای و همیشه خواهی بود .
بنابراین تو بهترین کاری را که می توانستی بکنی ، کردی .
تو خودت سبب شدی فراموش کنی در واقع چه کسی هستی .
ادامه مطلب ...دیدمش آخر ....
آتشم بر جان زدی ، بر جان زدی ، جانت نبخشم
پیش یزدان گر رویم ، در پیش یزدانت نبخشم
سوختی جان و تنم ، زینگونه آسانت نبخشم
گر ببخشم هر گناهی را ، گناهانت نبخشم
داوریها را چه خواهی گفت پیش داور من
وای بر من ، وای بر من
گفتمت دیگر نبینم باز دیدم ، باز دیدم
در دو چشم دلفریبت عشق دیدم ، ناز دیدم
قامت طناز دیدم ، گونه غماز دیدم
برگ گل دیدم ، میان برگ گل شیراز دیدم
دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آنجا بر من
وای بر من ، وای بر من
دیدم آن دشت سیه ، شام سیه ، شاخ کهن را
جاده را و گله را ، چوپان مست نای زن را
سروها را ، بید ها را ، مرغکان خوش سخن را
آن پرستوهای شورانگیز را ، آن نارون را
وان همه پیمان که روزی سخت آمد باور من
وای بر من ، وای بر من
خواستم پیش آیم و لعل گهر بارت ببوسم
نرگس مستت ببوسم ، چشم بیمارت ببوسم
طره پیچنده رو جعد فسونکارت ببوسم
چون دگر باران که بوسیدم دگر بارت ببوسم
او دگر یار تونی ، یار تونی ، با دیگران شد
شمع بزم ناکسان ! خصم تن دانشوران شد
مست شد ، دیوانه شد ، همخوابه افسونگران شد
گوهرش والا نبود از گوهریها دلگران شد
در کف دیوان مست افتاد آخر گوهر من
وای بر من ، وای بر من
یاد باد آن شب که نام از دختر آینده گفتی
سر بسوی آسمانها کردی و با خنده گفتی
گر بیادت هست نام کوکبی تابنده گفتی
خود ثریا گفتی و خوش گفتی و زیبنده گفتی
نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من
وای بر من ، وای بر من
بوسه زن بر چهره او ، سنگ جفا بر لانه دل
شانه کن بر زلف او ، آتشفشان کاشانه دل
ناز او کش ، تا کشد آتش سر از ویرانه دل
مهد او جنبان ، که جنبانی بنای خانه دل
گاهش از شادی بلرزان تا بلرزد پیکر من
وای بر من ، وای بر من
ای بدآئین ، خانه عشق تو ویران تو گردد
کودک آینده تو ، دشمن جان تو گردد
کشت پیمان توأم ، خصم تو پیمان تو گردد
هر شب از اشک تو گوهر ریز دامان تو گردد
تا گهر ریزد به رنج و درد تو چشم تر من
وای بر من ، وای بر من
زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم
کوری چشم ترا شادی کنان یاری بگیرم
دختر شیرین لب و زیبنده رخساری بگیرم
ماهروئی گیرم و شوخ فسونکاری بگیرم
تا بگوئی بار دیگر خاک عالم بر سر من
وای بر من ، وای بر من
منتخب از دیوان مرحوم دکتر مهدی حمیدی شیرازی
صدای درون بلندترین صدایی است که خداوند برای صحبت به کار می برد ، چون نزدیکترین صدا به توست . همان صدایی که به تو می گوید ، آیا هر چیز دیگری واقعیت دارد ، یا ساختگی است ؟
درست است یا غلط ؟ خوب است یا بد ؟
این راداری است که راه را نشان می دهد ، کشتی را هدایت می کند و اگر اجازه دهی راهنمای سفر است .
این صدایی است که می گوید کلماتی که می خوانی ناشی از عشق است یا نشآت گرفته از ترس . و براساس این معیار تو تصمیم میگیری که باید از آنها پیروی کنی یا آنها را نادیده بگیری .
تنها آرزوی روح اینست که بالاترین درکی را که درباره خود دارد ، به بالاترین تجربه مبدل سازد .
تا زمانی که فهم کلی ، به صورت تجربه در نیاید ، هر آنچه موجود است ، وهم و گمان است .
خداوند مدتها بود نظر به جمال خود داشت .
مدتی که طول آن از سن عالم هستی ضرب در سن کائنات بیشتر است .
پس قبول باید کرد که تجربه خداوند از خودش ، چیز نو و جدیدی است .
(( اگر حوصله دارید و خسته نشدید لطفاً ادامه مطلب را نیز بخوانید))
به نام هستی هستا
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
بس که در انتظار نامه تو چشم بر راه مانده ام شب و روز
بس که بهر تسلیم گفتم نامه اش می رسد دیر نیست هنوز
دگر از انتظار خسته شدم دست در دامن خیال زنم / نقش امید بر خیال زنم
امشب ای آشنای برده ز یاد حرمت عشق و آشنائی را
میتنم با دو دست نرم خیال تار بگسستنی جدائی را
جای تو از برای خود امشب نامه ای عاشقانه بنویسم
روی هر سطر با خطوط درشت از غمی جاودانه بنویسم
می نویسم شتاب کن برگرد دوری تو بلای جان من است
با همه آشنا شدم اما باز نام تو بر زبان من است
مینویسم که دوستت دارم بارها بیشتر ز روز نخست
رنج این زندگی اگر خواهم جان شیرین من به خاطر توست