خالق و مخلوق - قسمت دوم

 قسمت دوم   

و خداوند طرحی ابداع کرد : 

تحت این نقشه تو به عنوان روح پاک ( خالص ) وارد دنیای فیزیکی که خداوند تازه خلق کرده بود می شدی ، به دلیل اینکه ، جسمیت پیدا کردن تنها راهی است که تو بطور تجربی آنچه را که بطور ادراکی می دانی ، بشناسی . 

در واقع ، به همین دلیل است که خداوند ، در ابتدا عالم فیزیکی و سیستم نسبیت را که بر آن و بر کل آفرینش حاکم است بوجود آورد . 

پس از ورود به عالم فیزیکی ، تو به عنوان وجود تنزل یافته می توانستی آنچه را در مورد خود میدانی ، تجربه کنی ، ولی ابتدا باید به جنبه مخالف هر چیزی پی می بردی . 

به زبانی ساده تر بگویم : تو نمیتوانی خود را بلند قامت بنامی ، مگر آنکه به مفهوم کوتاه پی ببری . تو نمیتوانی خود را چاق بنامی ، مگر آنکه لاغر را بشناسی . 

و نهایتاً تو نمیتوانی خود را به عنوان آنچه هستی ، تجربه کنی ، مگر آنکه با آنچه نیستی رو به رو شوی . مقصود از فرضیه نسبیت ، و کل زندگی فیزیکی همین است . 

اکنون در رابطه با شناخت غایی ، در مورد شناخت خود به عنوان خالق ، تو نمیتوانی خود را به عنوان خالق تجربه کنی مگر آنکه خلق کنی . 

و تو نمی توانی خود را خلق کنی ، مگر آنکه خود خلق نکنی . 

به عبارتی ، ابتدا باید خود را نفی کنی تا بتوانی خویشتن را به اثبات برسانی . 

البته راهی برای تو وجود ندارد تا آن که و آنچه را که هستی ، نفی کنی . تو به زبانی ساده ، همان روح پاک و خلاق هستی . همیشه بوده ای و همیشه خواهی بود . 

بنابراین تو بهترین کاری را که می توانستی بکنی ، کردی . 

تو خودت سبب شدی فراموش کنی در واقع چه کسی هستی . 

پس از ورود به جهان هستی ، تو خاطره ای را که از خودت داشتی به دست فراموشی سپردی ( منظور گوهر وجود است که الهی و لایزال است ) . این به تو اجازه می دهد آنچه را که دوست داری باشی ، انتخاب کنی ، به جای اینکه یک باره در قصری چشم بگشایی . 

با قبول این واقعیت که تو جزئی از واحد تکثر یافته هستی ، خود را به عنوان کسی که اختیار تام دارد ، تجربه می کنی ، و این همان چیزی است که خداوند اراده کرده ، اتفاق بیفتد . 

با وجود این تو چگونه می توانی در مورد چیزی که کوچکترین اختیاری در مورد آن نداری ، انتخابی داشته باشی ؟ تو هر چقدر که بکوشی نمی توانی بنده خداوند نباشی ، ولی میتوانی فراموش کنی . بنابراین شغل تو در زمین این نیست که چیزی بیاموزی ( چون تو از پیش میدانی ) بلکه این است که دوباره به خاطر آوری که کیستی . 

و اینکه به یاد آوری دیگران که هستند ؟ به همین دلیل بخش مهمی از شغل تو این است که به دیگران یاداور شوی ( یعنی دوباره به خاطر آنها بیاوری ) تا آنها هم بتوانند دوباره به یاد آورند . 

همه سالکان همین کار را انجام داده اند . تنها قصد و نیت تو همین است ، به عبارتی دیگر ، مقصد روح تو این است . 

<آه خدای من همه چیز دارد برایم تداعی می شود> 

(ببخشید جمله بالا یاداور وقایعی کاملاْ شخصی بود )

هدف از این گفت و شنود هم همین است ، تو از خداوند پرسشهایی کردی . او قول داد به آنها پاسخ دهد . تو از این پرسش و پاسخها کتابی تدوین خواهی کرد و حرفهای او را به گوش افراد بیشماری خواهی رساند . این جزیی از کار توست . تو سوالات زیادی در مورد زندگی داری . 

از همه سوالاتی که همواره برای بشر مطرح بوده این پرسشی است که از ابتدای خلقت بیش از همه مورد نظر او بوده است . اگر به طور کلاسیک این سوال را مطرح کنیم ، چیزی در این حدود می شود : اگر خداوند ، کامل مطلق و عشق مطلق است چرا طاعون و قحطی ، جنگ ، بیماری ، زمین لرزه ، طوفان و همه نوع بلاهای آسمانی ، نومیدیهای عمیق شخصی ، و مصیبتهای جهانی را به وجود می آورد؟  

پاسخ به این سوال ، در معمای عالم هستی و معنای حیات در مفهوم غایی آن ، نهفته است . 

خداوند خوبی خود را صرفاً با خلق آنچه تو ، در حول و حوش خود کامل می نامی ، نشان نمی دهد . او عشق خود را با محروم ساختن تو از اینکه عشق خودت را جلوه گر سازی ، متجلی نمی سازد . 

تو نمی توانی عشق خود را متبلور سازی ، مگر آنکه آنچه را عشق نیست ، تجربه کنی . 

هیچ پدیده ای بدون ضد خود نمیتواند وجود داشته باشد ، مگر در دنیای مطلق . با وجود این ، وادی مطلق نه برای خداوند و نه برای تو کافی نبود . خداوند در مطلقیت وجود داشت ، در ازلیت ، و این جایی است که تو از آنجا آمده ای . 

در قلمرو مطلقیت تجربه ای وجود ندارد . فقط آگاهی است، آگاهی یک مرتبه ربانی است ، با وجود این بالاترین شادی ، در هستی است . هستی صرفاً پس از تجربه حاصل می شود . 

تکامل به این صورت است : آگاهی ، تجربه ، هستی . این تثلیث مقدس است . تثلیثی که خداوند داراست . 

خدا در نماد خالق ، همان آگاهی است ، داننده همه دانستنیها ، خالق همه تجربه ها . 

چون تو اگر چیزی را نشناسی نمی توانی تجربه کنی . 

خداوند مظهر ، مخلوق تجربه کننده است . مخلوق ، تجسم ، مظهر ، اجرا کننده همه آگاهیهاست که خالق در مورد خودش می داند . 

چون تو نمی توانی چیزی را که تجربه نکرده ای ، باشی . 

خداوند در مظهر روح القدس ، وجود است ، وجود همان هستی ساده و بدیعی است که یگانه راه شناخت آن ، از طریق خاطره دانایی و تجربه است . 

وجود ، سعادت و برکت است ، وجود ، مرتبه ای الهی است، پس از مرتبه دانستن و تجربه کردن خود . این همان چیزی است که از ابتدا پروردگار اراده آن را داشت . 

تعدادی از روانشناسان از واژه های فراهشیار ، هوشیاری ، نیمه هوشیار ، استفاده می کنند . برخی از دانشمندان عناوین انرژی ، ماده ، را به کار می بندند . بعضی از فلاسفه عقیده دارند چیزی حقیقت ندارد مگر آن که از طریق پندار ، گفتار ، کردار واقعیت پیدا کند .وقتی شما از وقت سخن  می گوئید ، در واقع از سه زمان صحبت می کنید ، گذشته ، حال ، آینده .  

بطور مشابه سه لحظه در ادراک ما وجود دارد ، قبل ، اکنون ، بعد . بر حسب رابطه های زمانی ، چه نقاطی را در سراسر دنیا در نظر بگیرید ، چه نقاط مختلفی را در داخل اطاقتان ، باز هم اینجا ، آنجا و فضای بین آن دو وجود دارد .  

و ... 

بدرود تا قسمت سوم

نظرات 2 + ارسال نظر
سیاوش یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:26 ب.ظ http://jo-jo.blogsky.com

سلام داداش کارت عالیه اگه قصد تبادل لینک داری منو با اسمه.:رپ فارس:. لینک کن بعد از طریق فرم نظرات وبلاگ من خبر بده تا با هر نامی که خواستی لینکت کنم

م ر ی م دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:29 ب.ظ

1- در باب به یاد آوردن باید بگویم که اصلا فلسفه افلاطون بر همین نکته استوار است. او می گوید ما همه چیز را می دانیم و می‌شناسیم فقط فراموش کرده ایم و باید به خاطر بیاوریم. مطالعات و تفکرات ما همه کوششی برای یادآوری است. جالب است هر چند من با آن موافق نیستم دست کم به یک دلیل : نمی توان اثباتش کرد یا دلایل رد و تکذیبش به یک اندازه قوی هستند. البته دلایل بهتری هم هست که بماند برای وقتی دیگر.
2- من هم شکلی از این تثلیث را می‌توانم ببینم منتها با این ترتیب: تجربه/ هستی/ اگاهی. با ذکر این نکته که به نظرم حرکت میان این سه دورانی است و بی‌پایان. و ابدی به طوری نباید چندان اتفاقی هم بیفتد اگر هر کدام را اول بگذاریم. با این حال به نظرم منشا هر اگاهی و هستی شکلی از تجربه باید باشد
3- از همه جالب تر برایم مساله اضداد بود و تضادش با مطلق. هراکلیتوس فیلسوف یونانی قرنها پیش از میلاد مسیح عنصر مادر هستی را اتش می‌دانست و هر هستی را جمع اضداد. به قول تو فقط در مطلق است که خبری از اضداد نیست اما جالب است که تکامل از همین مسیر دیالکتیکی میان اضداد است که محقق می‌شود. و هر انرژی تازه و شگرفی مولود آشتی اضداد است که البته ختم قائله هم نیست. این فرایند همچنان ادامه دارد تا تکامل ادامه داشته باشد.... اما واقعا نکته قابل تاملی است این که هر هستی ترکیب اضداد است!! و این که هیچ بودی بی ضد خود نمی‌تواند باشد!!
4- در کل متن جالبی است. از منظری که تو نگاه می‌کنی خوب پرداخته شده.(می گویم منظر تو چون با منظر من متفاوت است اما قابل لمس و درک است. فهم هم الزاما به معنای پذیرش نیست ضمن آنکه راه تکامل هم از نفی و اثبات خود و دیگری می‌گذرد)
5- بگذار یک ایراد هم بگیرم (چقدر فامیل بازی؟!) به نظرم این متن فوران ادراک آدمی است که از پس مواجهه با این فوران همه را نوشته برای همین متنت گاهی کمی پراکنده به نظر می‌رسد. نمی دانم شاید چون همه را یک جا نیاورده ای یا شاید باید دسته بندی کنی . به جز این مورد باید بگویم: ممنون!

خوشحالم از اینکه می بینم از میان رهگذران بیشمار ، صاحب نظری هم پیدا می شود تا به نوشته های کج و ماوج این کمترین توجه کند و به عقل ناقص این حقیر عنایتی بنماید و من را مسرور از نظرات خویش کند .
و آنچه بیشتر مرا به وجد می آورد ، خواندن نظری عمیق و استادانه است که مشترک از سه اصل تشویق و تفسیر و انتقاد ، میباشد .
و این باعث می شود تا انگیزه ام برای نوشتن و نگارش افزون شود .
به هر حال از اینکه حوصله به خرج داده ای و وقت صرف کرده ای تا یاداشتهای مرا مطالعه کنی و اینچنین موشکافانه اظهار نظر بنمائی ، کمال تشکر و قدردانی را دارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد